درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 305
بازدید کل : 24315
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


Master Tools -->
دنياي عاشقا....




با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟ در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند....  http://tabriz-patoogh.blogfa.com/
 

کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 12:24 ::  نويسنده : مهيار

آدم های ساده را دوست دارم همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند

 

 

 

 

همان ها که برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند،

 

 

 

 

برای همه هستند آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛

 

 

 

 

عمرشان کوتاه است ...بس که هر کسی از راه می رسد

 

 

 

 

یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان میزند

 

 

 

 

 یا درس ساده نبودن بهشان می دهد

 

 

 آدم های ساده را دوست دارم بوی ناب “آدم” می دهن  



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 11:8 ::  نويسنده : مهيار
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
Why do you like me..? Why do you love me
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
I can"t tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
You can"t even tell me the reason... how can you say you like me
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
How can you say you love me
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
I really don"t know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
 
Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، 
 
because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه، 
 
because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،
 
because you are loving,
دوست داشتنی هستی،
 
because you arethoughtful,
با ملاحظه هستی، 
 
because of your smile,
بخاطر لبخندت، 
 
The Girl felt very satisfied with the lover"s answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
 
Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت 
 
The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
 
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
 
No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
 
Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
 
Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم 
 
Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره 
 
Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه که نه!!
 
I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم
True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میرم
 
Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره 
 
Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
 
Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
 
"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه...

 

 


 



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 11:2 ::  نويسنده : مهيار

غم نگاه آخرت تو لحظه ی خداحافظی

گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی

قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار

چه بی دووم بود قول ما جدا شدیم آخر کار

تو حسرت نبودنت من با خیالتم خوشم

با رفتنم از این دیارآرزوهامو می کشم

کوله بارم پر حسرت تو دلم یه دنیا درده

مثل آواره ای تنهام تو خیابون یکه سرده

تا خیالت به سرم می زنه گریم می گیره

آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره

گل مغرور قشنگم من فراموشت نکردم

بی تو اینجارو نمی خوام میرم و بر نمی گردم.

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 11:0 ::  نويسنده : مهيار

بشین که حرفای زیادی دارم/ برای تو پیشنهادی دارم/  

 

 

 

 


اگه یه کم چاقی و تیپت بده/ پولتو بی‌خودی به دکتر نده/ 

 

 

 

 

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 

 


لُپای ابطحی رو دیده بودی؟/ قصه‌ی چاقی‌شو شنیده بودی؟/ 

 


یهو گرفتنش با هیکل بد/ رف تو اوین آلن دلون شد اومد / 

 


نگو کسی براش غذا نبرده/ شک ندارم تا می‌تونسته خورده/ 

 


رژیم نگیر الان که شیر تو شیره/ بذار رژیم بیاد تورو بگیره/ 

 


معجزه‌ی اوین یکی دو تا نیست/ کلّشو بنویسم تو صفحه جا نیست/ 

 


یه جایی‌ام هس که تو دنیا تکه/ شنیدم اسم اونجا کهریزکه/ 

 


میگن یکی که حاشیه نورده/ رفته و کهریزکو کشف کرده/  

 


کشف اونه که صدا کنه مثل بُمب/ درس مث کشف کریستف کلُمب/ 

 


اونجا یه جاییه که «این» «اون» میشه/ کافر اگه بره مسلمون میشه/  

 


فضای اونجا خیلی روحانیه/ پات برسه عوض شدن آنیه/ 

 


کشف و شهودی که میگن همینه/ آدم فقط باید بره ببینه/ 

 


فک نکنی دارم دروغ میگم هاااا/ کلیپشو نشون دادن تو سیما/ 

 


بنده میخوام از سر خیرخواهی/ فرا جناحی و خدا گواهی/ 

 


نامه بدم به سازمان ملل/ یه نامه‌ی منطقی و مُستدل/ 

 


بگم جناب «بان کی مون» هاو آر یو/ بنده ام از ولایت ابر قو/  

 


سران کشورا که جمعن اونجا/ از آسیا گرفته تا اروپا/ 

 


کُلّهم اجمعین بخوان یا نخوان/ با «تُوپولُف» همّه رو بفرس بیان/ 

 


بگو که سالم برسن به این سر/ یا اگه مُردن فبها، چه بهتر/  

 


میخوایم از اینا اعتراف بگیریم/ ما توی اینجورکارا بی‌نظیریم/  

 


فریب انگلیسیا رو خوردیم/ دنیارو دست کافرا سپردیم/ 

 


یکیش «حسین باراک اوباما»ی بد/ این آدم سیاه‌روی مرتد /  

 


من نمی‌فهمم مگه دینش چشه/ که ول کنه بره مسیحی بشه/ 

 


به فرض اگه یه روز همین «جرج بوش»/ بیاد بره اوین میشه مثل موش/  

 


همون کسی که طالبانو می‌کشت/ ریششو اندازه می‌گیره با مشت/ 

 


ما دلمون میخواد همه خوب بشن/ هیکلای تُپل مث چوب بشن/ 



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 10:59 ::  نويسنده : مهيار

 

دختر کوچکى با
 
معلمش درباره نهنگ‌ها بحث
 
مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن
 
است که نهنگ بتواند يک آدم را
 
ببلعد زيرا با وجودى پستاندار
 
عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق
 
بسيار کوچکى دارد.
 
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت
 
يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
 
معلم که عصبانى شده بود

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تکرار کرد
 
که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
 
اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
 
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم

از حضرت يونس مى‌پرسم.
 
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم
 
رفته بود چى؟
 
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش
 
بپرسيد.

يک روز يک
 
دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و
 
به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد
 
نگاه مى‌کرد.
 
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در
 
بين موهاى مادرش شد.
 
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى
 
از موهاى شما سفيده؟
 
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد
 
مى‌کنى و باعث ناراحتى من
 
مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد
 
مى‌شود.
 
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت:
 
حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان
 
بزرگ سفيد شده

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد



تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد


عکاس سر
 
کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى
 
کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم
 
داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد
 
که دور هم جمع شوند.
 
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که
 
سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ
 
شديد به اين عکس نگاه کنيد و
 
بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا

اون مهرداده، الان وکيله.
 
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين
 
هم آقا معلمه، الان مرده


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
.


معلم داشت
 
جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس
 
مى‌داد. براى اين که موضوع براى
 
بچه‌ها روشن‌تر شود گفت : بچه‌ها!
 
اگر من روى سرم بايستم، همان طور
 
که مى‌دانيد خون در سرم جمع
 
مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
 
بچه‌ها گفتند: بله
 
معلم ادامه داد:

پس چرا الان که
 
ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع
 
نمى‌شود؟
 
يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که
 
پاهاتون خالى نيست

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد.
 
بچه‌ها در
 
ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده
 
بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که
 
روى آن نوشته بود: فقط
 
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.

در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و
 
شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش
 
نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد
 
برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : مهيار

دفتر عشـــق که بسته شـد 
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم 
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون 
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم 
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود 
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد 
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت 
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد 
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو 
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم 
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت 
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم 
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم 
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم 
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم 
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم 
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن 
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه 
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو 
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه 
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه 
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو 
ازاون که عاشقــــت بود 
بشنواین التماسرو




چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 10:54 ::  نويسنده : مهيار

 

 

 

 

همه جای دنیا پسر ها و دختر ها در روز نیم ساعت با هم هستند و بیست و سه ساعت و نیم دیگه رو به کارهای عادی زندگی خودشون مشغولن(خوردن ? خوابیدن? مطالعه? درس خوندن? کار کردن و..) اما تو ایران دختر ها و پسر ها بیست و سه ساعت و نیم به این فکر می کنن که چطوری میشه نیم ساعت با هم باشن!!



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 10:52 ::  نويسنده : مهيار

خري آمد بسوي مادر خويش          بگفت مادر چرا رنجم دهي بيش
برو امشب برايم خواستگاري          اگر تو بچه ات را دوست داري
خر مادر بگفتا اي پسر جان            تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بين اين همه خرهاي خوشگل      يکي را کن نشان چون نيست مشکل
خر از شادماني جفتکي زد             کمي عرعر نمود و پشتکي زد
بگفت مادر به قربان نگاهت             به قربان دو چشمان سياهت
خر همسايه را عاشق شدم من      به زيبائي نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو پالان به تن کن          برو اکنون بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه                 شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خريدند پاي عقدش          يه افسار طلا با پول نقدش
خريداري نمودند يک طويله               همانطوري که رسم است در قبيله
خر عاقد کناب خود گشائيد             وصال عقد ايشان را نمائيد
دوشيزه خر خانم آيا رضائي             به عقد اين خر خوش تيپ در آيي
يکي از حاضرين گفتا به خنده          عروس خانم به گل چيدن برفته
براي بار سوم خر بپرسيد                که خر خانم سرش يکباره جنبيد
خران عرعر کنان شادي نمودند        يونجه کام خود شيرين نمودند

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 

 

 

 



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 10:51 ::  نويسنده : مهيار