درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
دنياي عاشقا.... یک شنبه 11 دی 1390,
مهسا
:: 21:13 :: نويسنده : معنی فارسی ترانه سریال تقدیر یک فرشته خاطرات همیشه وجود دارند امروز میخوام خلاصه قسمت اخر سریال طلسم زیبا رو براتون بذارم اول یه جشنی برگزار میشه که همه توش هستن حتی عمه مارتا بعد لولا میاد سخنرانی میکنه فابین پیش ویرجینیا و اسپرانزا وایساده و دوست دختر خاصی نداره بعد جشن ازدواج لولا و مارسلو هست و همه هستن هم پسر های رجینا و هم پریسیلا رومانو و پریسیلا خیلی ناراحتن اما با کسی نیستن ولی بقیه پسرهای رجینا خوشحالن رجینا و لورنزا با هم اشتی کردن و دارن با ماشین از کلیسا به خونه ی لورنزا میرن دوتایی که یهو تصادف میکنند ولی بعدش جفتشون سرشون رو بالا میارن و میخندن عمه مارتا هم داره مارسلو و لولا رو با ماشین به خونه میبره و به نظر میاد ادم شده تیکه اخر فیلم هم یه کلیپ میذاره و اهنگ تیتراژ سریال رو میزنه و مارسلو و لولا رو نشون میده.
ستاره باران به نقل از عصرایران 2 – اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: ..
باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره من راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که “دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای *** جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید:
دوست داشتم که به چشمان تو من خیره شوم... تا از این روزن کوچک به دلت چیره شوم... دوست داشتم شاخه گلی بودم سرخ تا به دستان عزیز تو فقط چیده شوم... ... دوست داشتم که مرا دوست بداری نه به حرف و نه کلام ...بلکه با چشم دلت با نگه داغ تنت دیده شوم.... چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم… چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم. یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
![]() الی بازیگر مکزیکی و امریکا است .اولین بازی او در نقش اول همان سریال "نقاب آنالیا " است که موفقیت زیادی در امریکا و کشورهای لاتین کسب کرد .بعد از آن در "روح النا " بازی کرد که این سریال با استقبال زیبادی روبرو نشد و زودتر از آنکه پیش بینی شده بود سریال به پایان رسید . الیزابت در ایالت کالیفرنیا امریکا متولد شد و اصلیت مکزیکی دارد .پدر و مادر او هر دو متولد مکزیک هستند .او کوچکترین فرزند خانواده است و شش برادر و یک خواهر دارد . او در ۵ سالگی در مکزیک به مدرسه رفت و وقتی ١٠ ساله شد دوباره به امریکا بازگشت . سال ٢٠٠١ به گفته خود با مرد زندگی اش آشنا میشود .او همسر ویلیام بازیگر مشهور مکزیکی است . زمان آشنایی آن دو مشهوریتی نداشته اند و در کلاس های مربوط به مدل و بازیگری آشنا میشوند .آشنا شدن با ویلیام برای الیزابت شگفت انگیز بوده و به گفته خود بهترین اتفاقی بوده که در کل زندگی اش میتوانسته باشد . الیزابت ،ویل را شانس خود میداند .او میگوید تا آن روز یک دختر معمولی بوده ولی از آن لحظه به بعد خوش شانس ترین و خوشبخترین دختر دنیا خود را میبیند .سپس با ویلیام ازدواج میکند آن دو هنوز معروفیتی نداشته اند و برای مارک کفش و کیف مدل بوده اند . او فرزند پسری دنیا می آورد و میگوید معجزه ی من است . با دنیا آمدن پسر الیزابت ،مادر ویلیام که در بیمارستان بوده و به مریضی بدی دچار بوده خوب میشود . سپس اواسط سال ٢٠١٠ دختری دنیا می آورد .سریال نقاب آنالیا یکی از معروفترین سریالهای لاتین و امریکا است و بیش از ٧٠ کشور پخش شده است . نام او سال های ٢٠٠٨ ،٢٠٠٩ و ٢٠١٠ بین لیست ۵٠ زیبای لاتین قرار گرفته .این لیست اهمیت فراوانی دارد و بین ۵٠ نفر قرار گرفتن به معنی بهترینهای سال بودن است . این تقریبا اواخر هر سال بیان میشود .پس از بیان ۵٠ نفر جشنی گرفته میشود و آنها را به این جشن دعوت کرده و جوایزی اهدا میشود
این هم عکس هاآنجلا به همراه همسرش در مراسم بهترین بازیگر سال 2009
مربوط به سربال الیسا کجاست ![]() ![]() |